شب که او خندان و سر خوش
سرمه بر مژگان خود پاشد
تا به شادی چهره خود را برای تو
و شاید اشتیاق تو بیاراید
چشم من همچون یتیمی داغ دیده
بالشم را می کند از اشکهایش خیس
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که با سر پنجه هایش
می نوازد تار زلفت را
پنجه هایم با جنونی رنگ حسرت
گیسوانم را کشد نالان،
او میان شور شیرین هوس
لب به روی گونه هایت می نهد آنگاه
بوسه باران می کند سر تا به پایت آه...
می پرستد شور چشمت
می ستاید گرمی آغوش امنت...
من کنار بستری خالی به امید پناهی گرم
پتوی دیگری بر روی آغوشم کشم
تا که شاید گرم گردد پیکر یخ بسته ام
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که او بر روی بازو های قدرتمند تو سر می گذارد
تا که حتما با خیالی راحت و خوش
خواب را مهمان چشمانش کند
من درون بستر تنهاییم لحظه هارا می شمارم
تا که شاید زودتر صبح گردد
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که او در خواب هفتم آسمانها را بپیماید
من چو یک دیوانه می غلتم
نمی آید سراغم خواب
جای بوی عطر و دود تلخ سیگارت ،
کنار بستر من بوی مرگ و ناله و اندوه می آید
بغض تلخم می شود هق هق
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که من با آرزوی مرگ سر به بالین می گذارم
او به شوق با تو بودن در طلوعی نو بیارامد
من چه تنها و غریب و عاشقم هر شب...
حسرتی بالاتر از این هست؟!
یک شب آخر... جای او ، من...
آرزویی خوشتر از این هست؟!
نظر یادتون نره