شب از کار توانفرساي روزانه به سوي کلبه خويش،
پا را مينهم در پيش و اشکي گرم بر رخسار سردم نقش ميبندد ؛
صدايي جز صداي پاي من از پي نميآيد ؛
به جز من عابري در شهر پيدا نيست ؛
خيابانهاي پرجوش و خروش شهر خاموش است ؛
زمان آبستن سرماي جانسوز است ، زغربال هوا بر دامن شب نقره ميبارد.
کلاغي پير بر روي درختي لانه ميجويد ،
سگ آواره اي از شدت سرما مثال بيد ميلرزد ؛
تنم از خستگي با پتک ميکوبد ،
سرم را در گريبان کرده ام پنهان ،
که از سرماي جانسوز زمستان در امان باشم ؛
دو پايم در تيرگي ها راه ميپويد ،
زن هرجايي اندر انتظاري عابري،
تن رنجور خود را به هرسو ميکشاند؛
که شايد در چنين ساعات شب مرد هوسبازي به دام افتد و او را با پشيزي چند در آغوش خود گيرد ، پس آنگه لقمه ناني بدست آرد که شکم را از عذاب بيغذايي ها رها سازد .
من از اين صحنه هاي زشت و بدمنظر به راه خويش ،
پا را مينهم در پيش و اشکي گرم بر رخسار سردم نقش ميبندد .
در اين تاريکي و ظلمت ناگهان صداي ناله اي در گوش من بنشست .
ز لرزش رشته تار دلم بگسست ،
قدم را تندتر کردم تا ببينم کيست ،
فغان و ناله اش از چيست ؛
چو ديدم فقيري لامکان از شدت سرما ،
چو مار زخم خورده مي پيچد از درد ،
سخنهايش شرر بر جان ميزد ؛
خداوندا جوابم ده ، شنيدم هرکه را خواهي دهي عزّت،
شنيدم هرکه را خواهي دهي ذلّت،
خداوندا عزّت و ذلّت به دست توست ؛
اي پروردگار دانا ، چرا اين دردهاي دردمندان را طبيبي نيست ؟
چرا با اين همه نعمت مرا از آن نصيبي نيست ؟
خداوندا ستم کافيست !
زمان با برف خود آنشب ، براي او کفن ميدوخت ، درون کاخ زيبا چلچراغي تا سحر ميسوخت.
مسابقه وبلاگ برتر ماه
نظرات شما عزیزان:
|