خوانده بودم که بی عشق زندگی معنا ندارد.خوانده بودم که
عشق نباشد محبت و صفا و صداقت هرگز میانمان حکم فرما
نمی شود و خیلی های دیگر که از عشق خوانده بودم که
واقعیت نداشت . شنیده بودم اگر در راه عشق دل نهی یار
سر می نهد که افسوس این چنین نیست . چقدر غریب
مانده ایم میان باورهایی که خودمان آنها را به وجود آورده ایم.
عشق یک باور است که سر چشمه اش را تنهایی و غم
بوجود می آورد. کاش تیری از آسمان می آمد و سینه ی
عشق را می شکافت تا چهره ی واقعیش را نشان دهد .
زیر بار عشق خمیده شدم و شنیدم صدای شکستن حرمت
دلم را و مردنش را احساس کردم با تمام وجودم.حس کردم
که این تن خسته دیگر تحمل ندارد و این ظاهر اوست که با
هر سازی کوک می شود و می رقصد. عشق بازیچه ی
دست کسانی شده که از هیچ دنیا فهمی ندارند و فقط
سرگردان میان تهی خویش بنام عشق می گردند. من
سینه ام را شکافتم تا بدون هیچ حاشیه ای عشقم را هدیه
کنم و در تاریکی های درونم روزنه ای از نور باز کردم و
عشق را خورشید تابنده تاریکی ها کردم ولی افسوس که
سایه ی تاریکی آنقدر سنگین بود که خورشید را در میان
خودش گرفت و برای همیشه محو کرد و مرا در عین بودن
به نبودن مبدل کرد . هستم اما نیستم . بیدارم اما خوابم و
زنده ام اما برای آن مرده .آری نگاه حقیرانه اطرافیان از
سکوت عشق سنگین تر است آنقدر که من هم باور می کنم
عشق کلمه ای خیالیست که من و ما برای او بازیچه ای
بیشتر نیستیم. همه چیز را در مورد عشق شنیده بودم
جز اینکه عشق حقیرانه ترین رابطه میان بشر است برای
دوست داشتن و بودن در کنار هم .من روزی سفر می کنم و
نمی گویند فلانی عاشق واقعی بود آنها مرا مجنون
می پندارند نه عاشق.