دختران فرارچرا؟(..........به دنبال یک آشیانه.......)
معصومیت چهره اش زیرلایه آرایش غلیظش محوشده بود˛مانتوشلوارش طبق جدیدترین مدروزبود˛بارنگی روشن وچشم گیر˛آدامسی رابه بدترین شکل ممکن می جوید.نگاه منتظرم راکه دید˛باتمسخری که درکلامش نمایان بود˛پرسید:
-ازاین همه پرسیدن خسته نمیشی؟
اومدتوی دهنم که بپرسم˛توازاین همه آرایش کردن˛ازاین همه بیهوده رفتن خسته نمیشی˛که جلوی دهنم روگرفتم˛همین جوریشم اینابه زورجواب میدادن وای به اینکه سربه سرشون بذاری.سکوتم راکه دید˛خندید وگفت:
-اگه چیزی یادت اومده بپرس؟
نگاهش کردم وگفتم:
-نه منتظرم خودت بگی؟
تکه ای ازموهای رنگ شده اش روی پیشانی اش ریخته بود˛زیبانبود˛اماخب باآرایشی که کرده بود˛زیباترمیشد˛نگاهش دورتادورکافه که خلوت بودگرداندوگفت:
-چی برات بگم که بیشترخوشت بیاد؟
درکلامش تمسخرموج می زد˛گفتم:
-من ازحقیقت خوشم میاد.
بالهجه ای بسیاربدی حرف میزد˛بعضی جمله هاراهم اشتباه می گفت˛به یکباره نگاهش جدی شدو گفت:
-خودمانمونه یه حقیقتیم˛خوبه دارین می بینین.
بعدازکمی سکوت ادامه داد:
-زندگی خیلی سخته˛نمیدونم واسه ماتنهاسخت بودیاواسه همه همین طوریه˛اولش که چشم بازکردیم یه عالمه بچه دیدیم دوروبرمون˛بایه بابای معتاد˛ننمون هم هرچی کارمی کردمی ریخت توشکم هشت تابچه اش واگه گاهی پولی هم داشت˛بابام به زورازش می گرفت وخرج عملش میکرد˛همه وقتی بچه هستن یادمیگیرن چطوری درس بخونن˛یاخیلی چیزای دیگه˛اما ماازدرسای زندگی خماری ونعشگی روخیلی خوب یادگرفتیم˛همش گرسنگی همش زجر˛تااومدم خوب وبد روتشخیص بدم بابام شوهرم دادبه یکی بدترازخودش˛چهل سالش میشد˛امامن تازه سیزده سالم میشد˛وضعم خیلی بدترازخونه بابام بود˛شوهرم هروئینی بود˛ازاولش هم میدونستم خواستگاری که بابام بیاره ازاین بهترنمیشه.بایدروزی چندساعت ازدوستای شوهرم پذیرایی میکردم˛پابه پای بساطشون براشون چایی میریختم˛چندماه بعدزدوحامله شدم˛اصلاراضی نبودم˛نمیدونم شانس آوردم یاخداخواست که بچه مرده به دنیااومد˛اون قدرخرج شوهرم بالارفت که دست به دامان من شد˛براش کارمیکردم˛موادمیفروختم˛یه چندباری هم رفتم خونه بابام اماکسی تحویلم نگرفت.کم کم آلوده کارشدم˛باچندتاپخش کننده موادآشناشده بودم˛پول خوبی به دست می آوردم˛همه روخرج میکردم˛خوراک خوب˛لباسای خوب˛سرو وضعت که خوب باشه همه تحویلت میگیرن˛تنهاتلاشی که کردم وموفق شدم این بودکه معتادنشم ونشدم.این خودش یه پیروزی بود˛چندماه بعدشوهرم دراثرتزریق باسرنگ آلوده مرد.نه خونه ای داشت که برام بمونه ونه پولی˛میدونستم خونه بابام هم که برم بایدبرگردم˛به ناچارموندم˛باحمیدآشناشدم موادفروش بود˛برام یه خونه اجاره کرد˛خرجم رومیداد˛درعوض شباپیشش می موندم˛چندماه هم این طوری گذشت˛یه باردیگه حامله شدم˛این باربچه ام حروم بود˛رفتم کوتاژکردم˛البته کلی پول دادم˛دیگه حمیدزیادتحویلم نمیگرفت˛تنهابراش موادمی فروختم˛یکی دوباربه جرم ولگردی دستگیرشدم˛هیچ وقت موادهمراهم نمیکردم˛شده بودم عین یه زباله تودستای حمیدودوستاش˛مثل من زیادبودن˛تازه امسال میشم بیست ساله˛دیگه ازم چیزی نمونده˛یه تن که هرشب گرسنه های هوس روسیرمیکنه˛یه دل که سنگه سنگه˛اول راه به ته خط رسیدیم˛شایدم زودی معتادشدم˛خیلی مقاومت کردم امانشد˛به دنبال یک آشیانه بودم˛اماحالا...........
نفس عمیقی کشید˛آدامسش راازدهانش درآوردوگوشه سینی گذاشت˛نگاهی به ظرف بستنی اش انداخت وگفت:
-آب شد!
یه بستنی دیگه سفارش دادم˛بی هیچ حرفی تاته بستنی راخورد˛بعدنگاه بی روحش رابه چهره ام دوخت وگفت:
-دستت دردنکنه.
خندیدم وگفتم:
-قابلی نداشت.
نگاهش رابه درخروجی کافه دوخت˛نگاهش کردم˛میخواستم چیزدیگری بپرسم که بلندشد.گفت:
-من رفتم خداافظ.
به آرامی جواب خداحافظی ازش رادادم˛هنوزچندقدم برنداشته بودکه گفتم:
-نگفتی اسمت چیه؟
لبخندتلخی زدوگفت:
-چه فرقی میکنه˛شاید تباهی اسم درستی باشه.....
وازدرکافه بیرون رفت.ازدوربه اوخیره شدم تاازخیابان گذشت˛نگاهم هنوز به دربود˛امافکرم روی کلمه تباهی می چرخید˛خدایا چه آینده ای درانتظاراین دختران خواهد بود؟؟؟؟؟
بچه ها حالابه عنوان نظربه این سه سوال جواب بدید
هرکی نظرنذاره خیلی نامرده
1. بچه هاحالانوبت شماست حس وحالتون روازصمیم قلب بعدازخوندن داستان برام به عنوان نظربزارید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
2. بگیدبه نظرتون بهترین راه درمورداین دختران چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
3. داستان بعدی اسمش به جرم دختربودن هستش درموردش فکرکنید به نظرتون فردموردنظراین داستان چراازخونه فرارکرده؟؟؟؟؟؟؟
اینم جواب های خود م درمورداین سه سوال:
1. من بعدازشنیدن این داستان واقعابه زندگی خودم امیدوارشدم واقعا
2. به نظرمن کاش این دخترها قبل ازاین کار(منظورم فراره)کاش یه لحظه به تمامی اتفاقاتی که ممکنه براشون بیفته فکرمیکردن کاش یه خورده به خودشون زمان میدادن ولی دربعضی مواقع واقعانمیشه تحمل کرد....واقعا.......
3. من که خودم داستان روشنیدم پس میدونم درموردچیه وچه اتفاقاتی درش میفته اگه بگم که نوشتن داستان بعدی چه فایده ای داره...........